بیست و چهارم آبان هشتاد و پنج رو خوب یادمه. اون روزا من تو آژانس دم خونه مون کار می کردم و صبح اون روز خیلی زود اومدم که در آژانس رو باز کنم. اون روز پدرم باید می رفت بیمارستان بستری می شد. خیال من، یا بهتر بگم خیال همه مون خیلی راحت بود. تقریباً مطمئن بودیم که عمل پدر به خوبی انجام می شه و او صحیح و سالم بر می گرده خونه.
حدود ساعت نه صبح با مادرم از خونه زدن بیرون و برای خداحافظی اومدن پیش من. وقتی پدر داشت با خونه خداحافظی می کرد، من پیشش نبودم. نمی دونم خودش می دونست که این آخرین نگاهش به خونه است یا نه؟ نمی دونم با چه حسی با خونه خداحافظی کرد؟ نمی دونم چه جوری با یه عمر خاطراتش وداع کرد؟
تو اون چند دقیقه که پیش من بود، طبق معمول خیلی سر به سرش گذاشتم. تنها دغدغه مون حفظ روحیه ی پدر بود. به هر ترتیب از من هم خداحافظی کردن و رفتن. شرمنده بودم که تا بیمارستان نمی تونم همراهی شون کنم. تا سر کوچه، تا اون جایی که مسیرشون عوض شد، با نگاهم بدرقه اش کردم. احساس می کردم خیلی غریبانه داره می ره. ولی امیدوار بودم. چند روز دیگه رو می دیدم که با پای خودش، صحیح و سالم، مثل امروز، برمی گرده خونه. نمی دونستم که این...